Monday, March 31, 2008

من و آدمهای پرت و پلا


دو جلسه برای معلمان دبستانی که دخترم در آن درس می خواند در مورد خلاقيت صحبت کردم. وقتی به موضوع شکستن الگوها و نقش آن در خلاقيت رسيدم تعريف کردم که در کارگاهی که برای بزرگسالان داشتم، کودک کلاس پنجمی که به خاطر تعطيلی مدرسه مجبور شده بود در کارگاه باشد به من گفت: يک بار يک نفر پيدا شده که به حرفهايم گوش بدهد. (منظورش من بودم.)

اين را که تعريف کردم مدير دبستان گفت:" پس شما بايد ميانه تان با آدمهای پرت و پلا خيلی خوب باشد.

حرفش را به حساب تعريفی از خودم گذاشتم، و تاييد کردم.

چرا آموزش خلاقيت؟


جالب است که بارها برايم پيش آمده وقتی از روشهای تفکر خلاق و آموزش آن صحبت می کنم، طرف مقابل از من پرسيده :"مگر خلاقيت آموختنی است؟" پيش فرض غالب اين است که عده ای نابغه هستند که خلاقيت دارندو بقيه هم ول معطلند.

من مَثَل ماشين و رانندگی را در اين مورد خيلی دوست دارم: استعداد ذاتیِ خلاقيت مثل ماشين می ماند. شما ممکن است ماشينی مثل BMW داشته باشيد يا فولکس قورباغه ای. مهارتهای تفکر خلاق مثل رانندگی است. اگر شما بهترين ماشين را داشته باشيد ولی مهارتهای رانندگی را ندانيد، ممکن است به نسبت کسی که فولکس دارد ولی رانندگی می داند، استفاده کمتری از ماشينتان ببريد. برای همين فراگرفتن مهارتهای تفکر خلاق برای هر فردی با هر مقدار استعدادِ خلاقيت می تواند مفيد باشد.

Saturday, March 29, 2008

يک معما و تفکر جانبی


گروهی از معماها، جوکها و داستانها هستند که تفکر جانبی ما را فعال می کنند. حالا اگر بپرسيد تفکر جانبی چيست، بايد بگويم اين را هم بگذاريد روی چيزهای که قول دادم در پستهای آينده در موردش بنويسم. ولی همين قدر بدانيد که تفکر جانبی که در مقابل تفکر عمودی قرار می گيرد، گونه ای تفکر است که با تفکر استدلالیِ نقادِ روزانه ما فرق می کند. از اين به بعد هر چند وقت يک بار يکی از اين معما ها يا داستانها را در وبلاگم می گذارم:
اگر پشت در اتاقی قرار داشته باشيد که هيچ درزی برای ديدن نور داخل آن نباشد و پشت در سه کليد برق باشد و بخواهيد فقط با يک بار باز کردن در بفهميد کدام کليد چراغ اتاق را روشن می کنيد چه می کنيد؟ پيش فرض اين است که وقتی که در را باز می کنيد اجازه بازی با کليدها را نداريد و فقط قبل از باز کردن در می توانيد اين کار را بکنيد.

مدرسه و خلاقيت


ديشب به طور اتفاقی به سخنرانی از آقای "سِر کن رابينسون" برخوردم (که مطمئنا ارتباطی با املاک رابينسون ندارد)، که خواب را از سرم پراند و باعث شد تا ساعت 5 صبح مطلب بخوانم و بنويسم.

اين آقا يکی از متخصصين خلاقيت است و عنوان سر يا شواليه را هم به همين خاطر گرفته است. اگر اطلاعات بيشتری از او می خواهيد اين لينک شما را به صفحه مربوط به او در ويکی پديا راهنمائی می کند.

اصل سخنرانی آقای رابينسون را می توانيد در اين لينک پيدا کنيد که قابليت دانلود هم به شما می دهد. (من تا حالا سه بار تماشايش کردم.) کل سخنرانی بيست دقيقه است ولی کلی مطلب در آن است. من سعی کردم خلاصه ای از مطالب آن را به زبان خودم در زير بياورم. ولی اگر می توانيد اصلش را ببينيد، توصيه می کنم حتما اين کار را بکنيد، چون جذبه اين فرد در سخنرانيش واقعا آموزنده است.

برداشتی کاملا شخصی از سخنرانی کن رابينسون با عنوان : "آيا مدارس ما خلاقيت را می کشند؟" در فوريه 2006

بحث در مورد آموزش کودکان و خلاقيت است. واقعيت اين است که بچه ها قابليت فوق العاده ای برای خلاقيت دارند. ولی متاسفانه سيستم آموزشی نه تنها اين قابليتها را پرورش نمی دهد بلکه باعث از بين رفتن آن نيز می شود. به قول پيکاسو همه ما هنرمند زاده می شويم، هنر ما اين است که اين قابليت را تا بزرگسالی حفظ کنيم.

به نظر می رسد اهميت خلاقيت و آموزش آن در عصر حاضر به اندازه اهميت آموزش خواندن و نوشتن به کودکان است. شايد اين نکته باعث تعجبتان شود ولی آن چه در ادامه می نويسم شايد بتواند شما را متقاعد کند.

شايد اين داستان بتواند به خوبی جسارت کودکان در خلاقيت را نشان دهد: در کلاس درسی معلمی به سراغ بچه شش ساله ای در ته کلاس می رود که نقاشی می کرده و از او می پرسد :"چه می کشی؟" کودک پاسخ می دهد:"خدا را!" معلم می گويد:"ولی تا حالا کسی خدا را نديده است." کودک پاسخ می دهد: "اگر کمی صبر کنند خواهند ديد."

مهمترين چيز در مورد بچه ها اين است که از اشتباه کردن يا بر راه خطا بودن نمی ترسند، حتی اگر قرار باشد خدا را نقاشی کنند. مطمئن باشيد که اگر آمادگی خطا کردن را نداشته باشيد، هيچوقت ايده بکر و نوئی به مغزتان خطور نخواهد کرد. نمی خواهم بگويم همه آنهائی که خطا می کنند ايده نو دارند، اما اگر خطا نکنيد، مسلما ايده نوئی به ذهنتان خطور نمی کند. اما در سيستم آموزش اين جسارت را از کودکان می گيرند. نا بخشودنی ترين گناه در سيستم آموزشی "اشتباه کردن" است. دوست داريم کودکانمان هميشه نمره بيست بگيرند، يعنی هيچ خطائی نداشته باشند. اين همان جائی است که می توان گفت سيستم آموزشی نه تنها دانش آموزان را به سوی خلاقيت راهنمائی نمی کند، بلکه خلاقيتی که دارند را هم از آنها می گيرد.

در تمام دنيا اگر سيستم آموزش دبستانی را نگاه کنيد، سلسله مراتب خاصی را می بينيد: در راس هرم آموزش زبان و حساب قرار دارد (فارسی و رياضی) در مرحله پايين تر علوم انسانی (جغرافيا، مدنی، تاريخ) و در آخر هرم هم هنر قرار دارد. حتی در قسمت هنر هم سلسله مراتب خاصی برقرار است به طوری که نقاشی در بالا و موسيقی و رقص در پايين قرار دارند. چرا نبايد در سيستم آموزشی رقص همان جايگاهی را که حساب دارد داشته باشد؟ اين سيستم آموزشی به اين معنی است که ما در کل بدن انسان فقط به سرش اهميت می دهيم، آنهم فقط يک طرفش (يعنی فقط به مغز چپ).

در واقع وقتی که خوب نگاه می کنيم می بينيم هدف آموزش در تمام دنيا توليد "استادان دانشگاه" است. در واقع استادان دانشگاه فقط از سرشان آن هم فقط يک طرفش استفاده می کنند. برای آنها بدن فقط وسيله ای است که سرشان را ببرد سر کلاس! استادان دانشگاه خيلی دوست داشتنی و شريف هستند (وخيلی از آنها از دوستان من هستند، يواشکی بگم که خودمم زمانی يکی از آنها بودم) ولی اين دليل نمی شود که حس کنيم هدف تمام خلقت و آموزش ما ايجاد استاد دانشگاه است.

چرا سيستم آموزش چنين است؟ واقعيت است که پايه سيستم آموزش کنونی به اوائل قرن نوزدهم و شروع صنعتی شدن باز می گردد. اين سيستم آموزش برای برطرف کردن نيازهای جامعه صنعتی است. آن چه در جامعه صنعتی القا می شود اين است که اگر کاری که دوست داری را بکنی، در آينده حرفه ای نخواهی داشت. من خودم چنين آموزشی را به دخترم دادم. او به من گفت که می خواهد نويسنده شود و من به او گفتم که کار ديگری بايد داشته باشی، بعد می توانی نويسندگی هم بکنی. (البته بعد به اين ترتيب استدلالم را اصلاح کردم که اگر می خواهی نويسنده باشی، نمی توانی کنج خانه بنشينی، بايد از جائی تجربه لازم برای نوشتن را کسب کنی، و حرفه ات اين کمک را به تو خواهد کرد. ) مساله دوم در جامعه صنعتی اين است که سيستم آموزشی برای ورود به دانشگاه طراحی شده است. به همين خاطر آدمهای باهوش و با استعدادی در مدارس داريم که فقط به اين خاطر که استعداد آنها در جائی غير از دانشگاه بايد متبلور شود، فکر می کنند با هوش نيستند.

بحث مهم جامعه شناسی اين است که به طور قطع ما جامعه صنعتی را پشت سر گذاشتيم و وارد دوره ای شده ايم که عصر دانش ناميده می شود. (حتما در چندين پست به اين مطلب خواهم پرداخت، چرا که فکرمی کنم که دانستن اين که چه جامعه ای در پيش رويمان است، در موفقيت همه ما موثر خواهد بود.) همانطور که در جای ديگری که به بحث در مورد کتاب عادت هشتم آقای کاوی پرداختم گفتم، خيلی از مشکلات ما اين است که با پيش فرضهای جامعه صنعتی (مانند طريقه کنونی تحصيل دبستانهايمان) می خواهيم مشکلات جامعه دانش را حل کنيم. اين پيش فرضها به درد جامعه دانش نمی خورد.

در آينده مدرک دانشگاهی ارزشی نخواهد داشت. طليعه اين بی ارزشی را اکنون هم می توانيم ببينيم. ما دچار تورم مدرک تحصيلی هستيم. همه اينها به اين خاطر است که دانشگاههای ما کسانی را می پروراند که به درد جامعه ای می خورند که به گذشته تعلق داشته است يعنی جامعه صنعتی.

آخرين مطلب اين که برداشتی که از هوش داشتيم به کلی تغيير کرده، هوش فقط آن چيزی نيست که به استدلال و حل مسائل رياضی کمک می کند، هوش سه خاصيت مهم دارد:

اولا: متنوع است. هوش می تواند شنيداری، حرکتی، ديداری يا عاطفی باشد.
  1. دوما: هوش ديناميک است. هوش متعامل است. اين آن چيزی است که در جای ديگر تحت عنوان اثر مديچی به آن پرداخته ام.
  2. سوما: هوش منحصر به فرد است. برای همين بايد مواظب باشيم که بچه های باهوشمان به خاطر فرديتشان مهر بيگانه از بقيه کلاس را نخورند. خانم "جيليان لين" يک طراح حرکات موزون تئاتری مشهور و مولتی ميليونر است. ( می توانيد صفحه مرتبط به او در ويکی پديا را اينجا ببينيد.) او تعريف می کند که وقتی بچه بود، معلم کلاس به خاطر اين که سر کلاس آرام نمی نشسته او را به همراه پدر مادرش به روانپزشک معرفی می کند. (اگر الان بود حتما به عنوان بچه بيش فعال می بستنش به پرومتازين) بعد از کلی بحث پزشک از پدر و مادرش می خواهد که از اتاق بيرون بيايند و قبل از خارج شدن راديو داخل اتاق را روشن می کند. وقتی از لای در نگاه می کنند می بينند اين دختر به آهنگ راديو (که قطعا "اندک اندک جمع مستان می رسند" نبوده) شروع به رقص می کند. پزشک به پدر و مادرش می گويد دختر شما بيمار نيست او استعداد رقص دارد. او را از مدرسه بيرون بياوريد و به مدرسه رقص ببريد. و آنها همين کار را کردند.

نکته آخر: آموزش کنونی ما انسانهائی را پرورش می دهد که اصلا به درد جامعه متغير آينده نمی خورند. به قول سالک اگر کل حشرات را از صحنه روزگار حذف کنيم، بعد از 50 سال تمامی موجودات زمين از بين خواهند رفت. اگر انسان را از صفحه روزگار حذف کنيم، بعد از 50 سال تمامی موجودات شکوفا خواهند شد. " آموزش کنونی چنين انسانهائی می آفريند. ما به انسانهائی احتياج داريم که نقش بهتری را ايفا کنند.