Saturday, December 26, 2009

سفرنامه خرم آباد-قسمت سوم

آخرين قسمت اين نوشته را به قلعه زيبای شاپور خواست اختصاص می دهم. اين قلعه بر بالای صخره ای سنگی در وسط شهر بنا شده. در مورد موقعيت استراتژيک اين قلعه نکته جالب اين است که چشمه گلستان از زير اين قلعه می جوشد. بنابراين وقتی از ترس محاصره به اين قلعه پناه می آوردند، کسی نمی توانسته ساکنين قلعه را از آب محروم کند.

دژ شاپورخواست، يا قلعه فلک الافلاک

دور تا دور قلعه 365 کنگره وجود دارد، جالب اين است که دور تا دور قلعه ديوار بيرونی بوده است که 12 برج داشته است. از اين قلعه برای رصد و نجوم هم استفاده می شده است.

کنگره های زيبای قلعه


تنديس زيبائی از 3000 سال قبل که اطراف خرم آباد پيدا شده و در موزه دژ شاپورخواست از آن نگهداری می شود

يکی ديگر از آثار ديدنی خرم آباد پل شاپوری است که از دوره ساسانيان به جا مانده است.

پل شاپوری

در اين جا هم از روی تابلوی معرفی اين پل می توانيد به اهميتی که سازمان ميراث فرهنگی برای آثار باستانی ما قائل است پی ببريد


سفرنامه خرم آباد-قسمت دوم

می گويند دو تا از ترين های دنيا در خرم آباد است:

يکی قديمی ترين سند مکتوب ملی شدن مراتع است که به صورت سنگ نبشته ای به خط کوفی از زمان سلجوقيان در شهر ديده می شود.

ديگری قديمی ترين منبع آب است به نام گرداب سنگی، که متعلق به زمان ساسانيان است.
گرداب سنگی، آب انبار متعلق به دوره ساسانيان


خرم آباد بين دو رشته کوه قرار دارد که يکی به اسم سفيد کوه (به اين خاطر که اغلب روی آن برف است) و ديگری به اسم سياه کوه يا مخمل کوه .

وجه تسميه سياه کوه يا مخمل کوه به اين علت است که سطح آن را گل سنگ پوشانده است. گل سنگ حاصل همزيستی يک قارچ و يک گياه است که هر کدام مواد مورد نياز ديگری را تامين می کنند.

گل سنگهای زيبای مخمل کوه

وقتی که باران ببارد و گل سنگ آب باران را جذب کند، نمای مخملی بسيار زيبائی به خود می گيرد. ما اين شانس را داشتيم که از شب برگشتنمان باران گرفت و توانستيم به لطف آقای نيکنام که ما را همراهی کرد زيبائی بی نظيرکوههای پوشيده از گل سنگ را ببينيم.

نمای مخملي زيبای سياه کوه بعد از باران

جالب است که بدانيد از پودر خشک شده گل سنگ در طب سنتی برای درمان قارچ پا استفاده می کنند. اين پودر را در کفش می ريزند.

در ورودی دره خرم آباد تنگه ای است که به تنگه شبيخون مشهور است، علت نامگذاری اين تنگه در اين است وقتی نيروهای رضا شاه می خواستند خرم آباد را بگيرند، بعضی عشاير لر بر روی اين تنگه مستقر شده بودند و اجازه ورود قزاقها به شهر را نمی دادند. تا اين که سرهنگی به نام گيگو که ارمنی بوده در شب به آنها شبيخون می زند و شهر را به تصرف در می آورد، به همين خاطر به اين تنگه تنگه شبيخون می گويند.

تنگه شبيخون

از کنار تنگه شبيه خون سه قله کنار هم ديده می شوند که به آن ها قله سه گانه گفته می شود. بر روی قله وسطی قلعه ای وجود دارد که به قلعه بزی معروف است، چرا که می گويند تنها حيوانی که می شد برای جابجائی مصالح در اين منطقه از آن استفاده کرد بز بوده است.

سه قله : قلعه بزی روی قله وسطی است

!

سفرنامه خرم آباد- قسمت اول




يکی از مزايای بزرگ سفرهائی که برای کارگاهها، به تنهائی يا به همراه همسرم می روم، پيدا کردن دوستان خوب است. ولی اين موهبت در دو سفری که به خرم آباد داشتم، با پيدا کردن دوستی دانشمند، اهل مطالعه و با حوصله فراوان، به نيک بختی استثنائی تبديل شد. در اين سفرها با دوست عزيزی به نام آقای نيکنام آشنا شدم، که قسمت عمده اطلاعاتی که در اين قسمت قرار می دهم از گفته های ايشان است که با حوصله زيادی که در دو سفر من به خرم آباد به خرج دادند، به من منتقل کردند.


من و آقای نيکنام در دژ شاپور خواست


چرا اين اطلاعات را در وبلاگ می گذارم؟ قبل از سفر به خرم آباد به دنبال اطلاعات مرتبط در اينترنت گشتم، ولی هيچ جا چنين اطلاعات جامعی پيدا نکردم.

خرم آباد شهر پر آبی است. در هر گوشه شهر آبی را می بينی که بعد از بهره برداری از آب چشمه ها در نهرها جاری است، آب زلال چشمه. بزرگترين چشمه فلات ايران به نام چشمه گلستان در خرم آباد و در زير دژ شاپورخواست (معروف به قلعه فلک الافلاک) است. برون ده اين چشمه 1200 ليتر در ثانيه است.


باقيمانده آب چشمه شاه آباد که در شهر جاريست


برای بعضی از خانه های شهر از قديم از آب چشمه سهمی در نظر گرفته شده است که در سند آنها هم قيد شده، به همين علت لوله های متعددی را در نهرها می بينی که آب چشمه را به خانه ها می برد.

لولهائی که آب چشمه را به خانه ها می برد

خرم آباد در زمان مادها، "ماداکتو" و در زمان هخامنشی "خايدالو" ناميده می شده است. اين شهر در زمان ساسانيان در اثر زلزله ويران می شود و شاپور اول آن را بازسازی می کند، به همين علت به قلعه اين شهر شاپورخواست می گويند.


کاسيتها اجاد قوم لُر بودند که دو افتخار برای آن ها در تاريخ ثبت شده است، رام کردن اسب و کشف آلياز مفرغ.


دهانه اسب مفرغی


مناره ای در شهر است به نام مناره آجری که متعلق به زمان ديلمان هاست، اين مناره و قلعه شاپور خواست دو جائی بودند که از آن جا می توانستند کل شهر را تحت نظر داشته باشند، اين مناره 60 متر ارتفاع داشته، ولی الان فقط 30 متر آن باقی مانده است.

Tuesday, December 8, 2009

مراد!


از خيابان شانزده آذر رد می شدم، تابلوئی ديدم که رويش نوشته شده بود: مراد
مرکز رشد استعدادهای درخشان،
از خودم پرسيدم از کجا می خواهند استعداد درخشان راشناسند؟
آيا فقط استعدادهای درخشان نياز به رشد دارند؟

Wednesday, December 2, 2009

اين مردم نازنين


فکر میکنم قبلا هم اشاره کرده ام که آن طور که صاحبان فضل می گويند، خلاقيت در سه پی است:

Product

Process

People

و آخری به اين معنی است که وقتی کسی مشهور شد به خلاق بودن هر کار بکند، همه به آن به چشم کاری خلاق نگاه می کنند. کتاب اين مردم نازنين نوشته رضا کيانيان را خواندم. نکات خوبی هم داشت، ولی وقتی کتاب تمام شد فقط يک سوال در ذهنم روشن و خاموش می شد، اگر کسی جز رضا کيانيان اين کتاب را نوشته بود، مثلا کسی که شهرتی نداشت، احدی طرف اين کتاب می رفت؟

به ياد مهدی سحابی


دو هفته قبل بود که خبر را خواندم. مترجم و نويسنده برجسته ايران در گذشت. لينک را باز کردم. ياد ماهها قبل افتادم:
عادت دارم قبل از شروع کار ليست بيمارانم را مروری می کنم. نام مهدی سبحانی جز بيماران بود. آمد. چهره اش آشنا بود. ولی نشناختمش، رفتم طرف پرونده. ديدم نام سبحانی را اصلاح کردند و نوشته اند "مهدی سحابی". همانطور که پشتم به او بود. گفتم
a la recherché du temps perdu
. گفت خواندی، گفتم نه ولی کسی نيست که جسارت شما در ترجمه اين اثر را تحسين نکند. جلسه بعد برای من مجموعه داستان کوتاهش را آورد. من هم يکی از داستانهای کوتاهم را به او دادم. منتظر بودم باز بيايد که با هم از داستان و مجسمه سازی حرف بزنيم. ولی فقط حسرت ديدار دوباره اش را برای من باقی گذاشت
و چند روز قبل اين تصوير پشت چشمانم، در جلوی ذهنم شکل گرفت، مهدی سحابی نشسته، تنديسهای زيبای ساخت خودش، مانند پيگماليون، زنده شده اند و اطرافش می رقصند و او به آنها لبخند می زند. . روحش قرين شادی باد.
عکس اين صفحه را از روی اينترنت برداشتم.

Tuesday, December 1, 2009

خلاقيت و مامور حراست فرودگاه


در فرودگاه بالاجبار مراقبت از پيرمردی که به زحمت می شنيد و اولين پروازش با هواپيما بود به من افتاد ( تازه بعد فهميدم جايش در هواپيما هم کنار من است!) از بازرسی حراست که می خواست عبور کند، دلش نمی آمد ساکش را روی تسمه دستگاه اشعه ايکی بگذارد. من هم هر چه بهش می گفتم، يا نمی شنيد، يا ترجيح نمی داد بشنود. تا اين که مامور حراست خلاقيتی به خرج داد که خيلی خوشم آمد، گفت پدر اين دستگاه را گذاشتيم که کيف شما را برايتان تا آن ور بياورد دستتان خسته نشود. اين را که پيرمرد شنيد، کيفش را گذاشت روس تسمه. ولی پالتويش را به هيچ وجه حاضر نشد روی تسمه بگذارد!
عکس اين صفحه را از يکی ازميادين بوشهر گرفتم، فکر کنم مجسمه علی دلواری باشد.

پيشرفت در تدريس


سال 1381 بعد از 12 سال تدريس در دانشگاه به خاطر کاری که به من پيشنهاد شده بود، از تدريس کناره گرفتم. سال قبل کلاسی در سال دوم راهنمائی گرفتم و امروز رفتم سر کلاس دوم دبستان. و الان ذره ای از سير اتفاقاتی که من را از دانشگاه بيرون و به اين جا کشيد، ناراحت نيستم.

عکس اين صفحه بچه های کلاس دوم دبستانی که با آن ها برای نمايشگاهشان کار می کنم را نشان می دهد.