کسانی که با من آشنائی دارند، می دانند با بزرگ تر از حد جلوه دادن جايگاه دانشگاه به هيچوجه موافق نيستم. و باز کسانی که سابقه تحصيلی و کاری من را می دانند، تاييد می کنند که اين اعتقاد من از جنس "گربه و دسترسی به گوشت" نيست.
برای همين اعتقاد بود که وقتی مقدمه کتاب قصه نويسی نوشته رضا براهنی را می خواندم، حيفم آمد اين تکه را در اين پست بازنويسی نکنم:
"....همان روزکه دکترايم را گرفتم، فراموش کردم که دکترا دارم و يا دکترا هم مهم است. فقط به درد استخدام در دانشگاه خورد. ديگر هرگز از آن ياد نکردم. در تدريس در دانشگاههای ديگر هم به درد نخورد. به يک معنا من هميشه از طريق نوشتن زندگی کرده ام.... درجات دانشگاهی و خود دانشگاهها صور قشری ساخت های عمقی و درونی هستند که در جامعه وجود دارند. مساله اصلا حضور و وجود اين موسسات صوری نيست. در عمق، من به تاسيساتی از نوع ديگر اعتقاد دارم، و آن موسسات اصلی نهادهای رو به کمال انسانی هستند که خود را به صورت موسسات صوری هم بروز می دهند. در مذاکرات حضوری با نويسندگان و شاعرانی چون "اوکتاويوپاز"، دنيز لورتوف"، "نوام چامسکی"، "آرتور ميلر"، ...."کن کيسی" و دها نويسنده و منتقد معتبر ديگر به اين نتيجه رسيدم که در عمق، ما به تاسيساتی از نوع ديگر اعتقاد داريم و می توانيم بدون حضور دانشگاهها و دانشکده ها هم آن تاسيسات عمقی را به منصه ظهور برسانيم.... اين حافظ است که دانشکده های ادبيات را می سازد، دانشکده های ادبيات حافظ نمی سازند."
No comments:
Post a Comment