Saturday, January 23, 2010

انسان معتاد، انسان مطيع، انسان عاطفی، انسان خلاق




کامنتی که يکی از دوستان روی پست قبلی من گذاشته بود، باعث شد بين کشنده های خلاقيت اين پست را بنويسم.
در واقع مديری که در پست قبلی ازش صحبت کردم استدلال اصليش برای اهميت گذاشتن روی نمره اين است که اين طوری دانش آموزان به طرف درس می روند و دنبال اعتياد نمی روند. همه والدين هم از اين استدلال خيلی خوششان می آمد. من هم جواب طبقه بندی شده ای برای اين استدلال نداشتم. تا اين که به طبقه بندی رسيدم که بر اساس مطالعات جامعه شناسی است. در پستهای آينده مطالعات جامعه شناسی که پشتيبان اين طبقه بندی است را ارائه خواهم داد. اما به طبقه بندی بپردازيم. در درجه اول انسان معتاد را بنا به تعريف مدير عزيزمان داريم که در موردش خيلی بحث نمی کنيم. (ولی جای بحث فراوان دارد، چون اگر اعتياد را بتوانيم خوب باز کنيم، خود نشانگر انسانی است که انرژی خلاقه زيادی داشته، ولی نتوانسته کانال مناسبش را پيدا کند.)



اولين انسانی که بررسی می کنيم، انسان مطيع است. انسان مطيع تحت ضوابط و کنترل بزرگ می شود. در دروس مدرسه موفق است، نمرات عالی می گيرد. معمولا مدرک بالای تحصيلی دارد. انسان مطيع کارمند خيلی خوبی می شود.



انسان عاطفی (دوست دارم اسم مناسب تری برايش پيدا کنم، ولی فعلا به همين نام صدايش کنيم.) انسانی است که پنج احساس در موجودش تنظيم شده است. احساس گناه ندارد. اضطراب ندارد. افسرده نيست. خشمش را مديريت می کند. احساس ترس ندارد. ممکن است مدرک بالا داشته باشد يا نداشته باشد. ولی فکر نکنم مهم باشد. به قول سهراب سپهری، وقتی آسمان و پنجره مال من است، چه اهميت دارد
...


انسان چهارم انسان خلاق است. او راههای جديد را امتحان می کند. ممکن است کارنامه ای از شکستها داشته باشد. بعضيهاشان جز مخترعين شناخته شده اند. اما خيلی از انسانهای خلاق را ما به عنوان نابغه نمی شناسيم.
حال که تصوير اين چهار انسان را ساختم، به چند مطلب می خواهم اشاره کنم: اول اين که انسان ايده ال انسانی است که هر سه تای اينها را داشته باشد. هم مدرک بالا هم کنترل برعواطف و هم خلاق باشد. دوم اين که نقطه مقابل انسان مطيع که مدرک بالائی دارد، الزاما انسان معتاد نيست. يک کار آفرين که برای کس ديگری کار نمی کند و هزاران انسان مطيع برايش کار می کنند، می تواند نقطه مقابل انسان مطيع باشد. سوم اين که وقتی نتوانيم انسانی با تمام خصوصيات اين سه انسان داشته باشيم، بايد ببينيم دوست داريم بيشتر رنگ و بوی کدام را داشته باشيم. من با وجودی که خلاقيت درس می دهم،اما اگر به من بگويند بايد يکی از اين سه انسان را انتخاب کنی تا فرزندت آن گونه پرورش يابد، انسان عاطفی را انتخاب می کنم.
من مدارس را با نگاه بالا ارزيابی می کنم. متاسفانه تا به حال مدرسه متعادلی که هر سه انسان را پرورش دهد، پيدا نکردم. ولی مدرسه ای را می شناسم که انسان عاطفی خوبی پرورش می دهد. مدرسه مديری که در موردش صحبت کرديم انسان مطيع خوبی پرورش می دهد. انسانهائی که همه مدارک بالا دارند و کارمندهای خوبی می شوند. و بايد تاکيد کنم که خيلی از والدين چنين انسانی و چنين مدرسه ای را می پسندند.

Friday, January 22, 2010

کشنده های خلاقيت 2



دو روز قبل بود. از دهنم در رفت و به مدير مدرسه گفتم: "من و مادر بچه تمام تلاشمان را در خانه می کنيم که بگوييم نمره هيچ اهميتی ندارد." اين حرف را در مدرسه ای گفته بودم که نه تنها دانش آموزانش، بلکه والدينش هم از نمره می ترسند. مدرسه ای که افتخارش اين است که بچه ها برای 2 نمره انضباط جار وجنجال به پا می کنند. مدرسه ای که بارها از مديرش شنيده بودم که گفته بود شما شانس آورديد که بچه تان به دسته ای که تحت پوشش ارزيابی کيفی قرار گرفتند نخورديد. اين حرف را در مدرسه ای زده بودم که همه تلاشش در مهم نشان دادن ارزيابيها بود و تمام افتخارش رتبه دانش آموزانش در ارزيابيهای مختلف.
مدير نگاهی به من کرد. نگاهی که به راحتی نمی توانم توصيفش کنم. شايد اگر نقلی از کتاب آقای ميکالکو بکنم، بهتر بتوانم آن نگاه را تعريف کنم. می گويند در گينه قبيله ای هستند که باور دارند رودخانه ای آخر دنياست. يکی از دانشمندانی که به آن جا سفر کرده بود برای اين که به آنها بباوراند که اين رودخانه آخر دنيا نيست، به آن طرف رودخانه می رود و برمی گردد. می گويند اعضای اين قبيله اين فرد را نمی ديدند. نه اين که وانمود کنند نمی بينند، او را واقعا نمی ديدند.
نگاه مدير به من همان نگاه بود، نگاهی که می گفت کاش تو اصلا ديده نشوی.
دومين کشنده خلاقيت انتظار ارزيابی داشتن است. وقتی که انتظار داريم ارزيابی شويم، وقتی که دوست داشته باشيم هميشه بيست بگيريم، بايد به دنبال راههائی برويم که قبلا بقيه رفته اند و جواب گرفته اند. به اين ترتيب هميشه بيست می گيريم. اما اگر راه جديدی به فکرمان برسد، که يا جواب می دهد يا نمی دهد، آيا حاضريم بيستمان را به خطر بيندازيم؟ بچه هائی که برای نمره گرفتن بزرگ شده اند اين کار را نمی کنند. اين به اين معنی نيست که بچه هائی که از نمره نمی ترسند درس خوان نيستند. آن ها درس را به خاطر کيف خودش می خوانند، نه به خاطر نمره، و در جای خودش از نمره نگرفتن هم نمی ترسند. اين ها درس می خوانند، شايد نمره خوب بگيرند، شايد هم نگيرند، ولی يادگرفتن برايشان عذابی نمی شود. ياد اين ابيات از دائو دجينگ می افتم:
بی تقلا به کف آر
بی ادعا رخ نمای
بی طرح نقش انداز
بی کلام پاسخ گوی
اين ها بچه هائی هستند که اگر نمره خوب هم بگيرند، آن را بی تقلا به دست آورده اند.
نگاه مدير از ذهنم دور نمی شد. امروز صبح اول وقت رفتم دم در اتاقش و موارد بالا را برايش توضيح دادم. گفتم من دوست دارم بچه ای داشته باشم که عزت نفسش و کيف يادگيری را به نمره ترجيح دهد. دو تا داستان از دوره دانشجوئی هم برايش تعريف کردم:
سال سوم دانشکده بودم. در يکی از واحدهای عملی کارهايم را خوب جلو بردم، زمان تحويل کار، استادم، دکتر ش، گفت:" برو فلان کتاب را بگير و از صفحه فلان تا فلان رونويسی کن." گفتم: "به نظرم اين کار بيهوده ايست. بگوييد ترجمه کنم می کنم، ولی رونويسی نمی کنم." گفت: " نمره ات جای الف ، ب می شود." گفتم: "اشکال ندارد." اين يکی از شيرين ترين نمره هائی است که گرفتم. و با افتخار هم برای بچه ام تعريف می کنم.
سال چهارم دانشکده بودم، حس کردم نياز به تنوع دارم. از بخشی که فقط 10 روز بود، غيبتی دو روزه کردم که به لنگرود بروم. به سفر احتياج داشتم. استاد اين بخش دکتر م، خيلی سخت گير بود و فقط برای يک ساعت تاخير نمره را کم می کرد. ولی من احتياج به سفر داشتم و نمره برايم مهم نبود. بعد از دو روز غيبت رفتم داخل بخش. دکتر م گفت:" راوی! نبودی" و من فقط گفتم :"نبودم." نه بهانه ای آوردم و نه عذری. تقصيرم را قبول کردم و قبول کردم که تمام تبعاتش را می پذيرم. جالب اين است که دکتر م آخر ترم نمره الف به من داد. خدا رحمتش کند.
تمام اين ها را برای مدير گفتم. برايش از اهميت نمره کيفی و تاثيرش گفتم. سالن بيرون دفتر شلوغ بود. پر از مادرهائی بود که آمده بودند برای جلسه گرفتن کارنامه ترم اول. آمده بودند که معدل بيست فرزندشان را بگيرند. مدير سرش را کج کرد و نگاهی به سالن پشت سر من کرد و دوباره به طرف من برگشت. ديگر لازم نيست نگاهش را توضيح دهم. خودتان می دانيد چه نگاهی بود. خداحافظی کردم و بيرون آمدم.
عکس اين صفحه را از اينترنت برداشتم.


Wednesday, January 20, 2010

کشنده های خلاقيت 1

بحث کشنده های خلاقيت بحث مهمی است. ممکن است بگوييد چرا راجع به رشد دهنده های خلاقيت صحبت نمی کنی؟ مساله اين است که در جوامع بيشتر خلاقيت را می کشند. آقای کن رابينسون می گويد: "ما از سيستم آموزشی نمی خواهيم خلاقيت را رشد دهند، فقط لطف کنند و آن را از بين نبرند."

اولين کشنده خلاقيتی که در موردش صحبت می کنم "نظارت و کنترل دقيق" است. برای شروع اين بحث می خواهم به پستی در وبلاگی اشاره کنم. چپ کوک يکی از کسانی است که در مورد خلاقيت هم دانش خوبی دارد و هم خوب کار می کند. مطلبی که او در مورد کنترل نوشته را در اين پست می توانيد بخوانيد.
بحثی گذاشتن دوربين داخل کلاسهای درس، يکی از موضوعات داغ است. خوشبختانه فعلا دوربين فقط تا پشت کلاس درس آمده است. ولی خودتان فکر کنيد اگر معلمی فکر کند که در کلاس درس با دوربين کنترل می شود، می تواند خلاقيت داشته باشد؟ ترس از کنترل افراد را به حاشيه های امن می راند و شجاعت ريسک کردن را از آن ها می گيرد.
از سوی ديگر انسانهای خلاق هم کسانی هستند که از کنترل می گريزند. در مطالعه ای کلاسيک در مورد خلاقيت که به مطالعه کمپبل معروف است، شکل دايره ای آبی را بر روی تخته کشيدند و از بچه ها خواستند که با استفاده از آن تصويری درست کنند. بچه ها دو دسته بودند. دسته ای فقط از دايره آبی به همان صورتی که پای تخته بود استفاده کردند. دسته دوم، از نيم دايره ، قطاع دايره، و دايره به رنگهای ديگر هم استفاده کردند. در سالهای بعد بررسی کردند که اين دو دسته آيا در انتخاب کار و محيط کار با هم تفاوتی دارند يا خير. نتيجه اين شد که دسته دوم که الگوی دايره آبی را شکسته بودند، مشاغلی داشتند که خلاقانه بود و نکته مهم تر اين که اکثر آن ها برای خودشان کار می کردند. می بيينيد که انسانهای خلاق از کنترل، حتی کنترل کارفرما هم فرار می کنند.
و شايد به همين دليل باشد که آقای موگنسن می گويد "مديريت انسانهای خلاق، مثل مديريت گله گربه ها می ماند." آيا تا حالا گله گربه ديده ايد؟ گربه ها برتری هيچ موجودی را نمی پذيرند. حتی هم نوعان خودشان را. گربه ها هميشه تنها هستند. جالب اين جاست که اگر شما سگ و گربه ای را از بچگی با هم بزرگ کنيد، از آن جائی که سگ به زندگی سلسسله مراتبی عادت دارد، اين گربه است که رهبر و پيشرو خواهد شد و به فرمان گربه خواهد بود.
موارد زير جز شباهتهای گربه ها و انسانهای خلاق است: هر دو راههای خودشان را برای انجام کارها دارند. وقتی به آن ها راه حلی غير از راه حل خودشان را می دهيد، پاسخ نمی دهند. به دنبال راههای به ظاهر سخت و غير معمول هستند. با چيزهای جديد و اسباب بازيها بيشتر انگيزه پيدا می کنند.
عکس اين صفحه که در هم آميخته صورت من با بدن گربه است را دوست گرامی من دکتر گلشن با استفاده از فوتوشاپ درست کرده است.

Friday, January 15, 2010

آن چه تو را به اين جار رسانده است، تورا به آن جا نمی رساند



جمله ای همه جا نقل می شود که می گويد: "نوآوری 1 درصد الهام و 99 درصد تلاش و عرق ريختن است"
Innovation is one percent inspiration and 99 percent perspiration
می گويند اديسون اين حرف را زده. انقدر اين گفته جا افتاده است که يکی از مديران وزارت بهداشت زير تمام اي ميلهايش آن را می نويسد.
من فکر می کنم اين جمله همان چيزی است که ما را به اين جا رسانده است. ولی به نقطه ای که در آينده می خواهيم برويم نمی رساند. در دو منبع مطالبی خواندم که به نظرم نشان می دهد جمله اديسون در جامعه آينده می تواند صدق نکند.
آقای موگنسن کتاب جالبی نوشته به اسم انسان خلاق. متن انگليسی آن را در اين لينک می توانيد پيدا کنيد. به فارسی هم ترجمه شده است. او می گويد پيشرفت فناوريها باعث شده که در جامعه آينده که او جامعه انسان خلاق می نامد، الهام 99 درصد اهميت را به خود اختصاص دهد و آن کارهائی که پشتکار اديسونی انجام می داد را علوم کامپيوتری و فناوريهای جديده به عهده بگيرند. يعنی پشتکار خوب است ولی ديگر آن اهميتی که در جامعه قبلی داشت ندارد.
چند وقت پيش آخرين نمونه کارتونی کتاب هديه کريسمس نوشته چارلز ديکنز را به بازی جيم کری ديدم. تعجب نکنيد: با بازی جيم کری نه صدای او. برای اين که با فناوری چديد بازی او را تبديل به کارتون کرده اند. اين را مقايسه کنيد با کارتونهائی که والت ديسنی با نقاشی تک فريم می ساخت. شايد با اين مقايسه به اهميت بيشتر ايده و خلاقيت در جامعه امروز پی ببريم.
چند روز قبل مطلب ديگری مطالعه کردم از ست گادين تحت عنوان همه بازاريابها دروغگو هستند:
Seth Godin: “All marketers are liars”
در مورد جزييات کتاب بعدا بيشتر می نويسم. آقای گودين مطلبی می گويد که فکر می کنم به گونه ای تاکيد بر زياد شده اهميت ايده در جامعه جديد دارد. او می گويد در گذشته  توليد در قله ای قرار داشت که سمت چپش ابداع و سمت راستش بازاريابی بود. امروزه اين قله به زير آمده و دو سوی آن بالا رفته اند. يعنی توليد ديگر خيلی سخت نيست. آن چه شما را به سوی موفقيت می برد، داشتن ايده و ابداع مناسب و بعد از آن بازاريابی خوب برای کالايتان است. من فکر می کنم يکی از چيزهائی که در گذشته کار افراد نو آفرين را مشکل می کرد سختی مراحل توليد بود. ولی همانطور که آقای گودين می گويد اين مرحله ساده تر شده است ،و امروزه ايده خوب و بازاريابی مناسب حرف اول را می زند.

Friday, January 8, 2010

معرفی يک کتاب خيلی خوب


خانم جوليا کامرون در ايران با کتاب بسيار زيبايش به نام "راه هنرمند" شناخته شده است. اين کتاب راهنمای عملی خوبی است برای افزايش انگيزه داخلی در خلاقيت. اما خانم کامرون کتاب بسيار زيبای ديگری نوشته به نام:
How to avoid making art (or anything else you enjoy)
"چگونه از بروز هنرمان يا هر چيزی که ازش لذت می بريم جلوگيری کنيم "
کتاب با طرحهای قشنگ اليزابت کامرون همراه شده است. هر صفحه کتاب يکی از روشهائی که با آن می توانيم از بروز هنرمان جلوگيری کنيم را نوشته است. چند تا از آنها را اين جا ترجمه می کنم:
- کار اولت را واقعا بزرگ انتخاب کن

 از روانشناسی وقت بگير که فرآيند خلاقيت را اسرار آميز و خطرناک می داند. پول و وقتت را صرف اين کن که در مورد اين که چرا نمی توانی خلاق باشی بحث کنی
به خودت بگو که فقط در سکوت کامل می توانی کار کنی
کار خودت را با شاهکارهای بزرگترين هنرمندان مقايسه کن
کار کاملا پيچيده ای انجام بده
عجله کن
هر انتقاد منفی که هر کسی می گويد جدی بگير
انقدر در مورد کارت با ديگران صحبت کن که وقت انجام دادنش را نداشته باشی
به کس ديگری برای کار هنريش کمک کن. 

Wednesday, January 6, 2010

هوشبهر و فرار نخبگان







يکی از دوستان مقاله ای برايم فرستاد تحت عنوان هوش ايرانی به قلم دکتر شهرام يزدانی


در خلاصه اين مقاله اشاره به اين داشت که هوشبهر ايرانيها به خاطر مهاجرت افراد دارای هوشبهر بالا در حال کاهش است (می دانم الان تمام اونهائی که مهاجرت کردند، پشت شان را صاف تر کردند) و بعد با استدالالی نه چندان درست به اين نتيجه رسيده بود که بايد عده ای را به نام نخبه جدا کنيم و به آنها رسيدگی کنيم.
من چند نکته در مورد استدلال نگارنده و نتيجه گيری او را ذکر کنم
قبل از هر چيز بايد تاکيد کنم که ضريب هوشی يا هوشبهر يا آی کيو و هوش دو چيز کاملا متفاوت هستند. از آن جائی که تاکيد نگارنده مقاله بر ضريب هوشی است. تمام ايرادهائی که به مقاله وارد است بر روی استفاده از ضريب هوشی برای اندازه گيری هوش است.
اولا درتماما دنيا روز به روز تاکيد بر روی هوشبهر کم رنگ تر می شود، برای مثال می توانيد به کتاب "پرورش خلاقيت در کودکی" نوشته آنا کرافت نشر رسش 1388 مراجعه کنيد. در اين کتاب خانم کرافت به بررسی سيستم آموزش دبستانی انگلستان تا سال 2006 پرداخته است و تاکيد دارد که هوشبهر به عنوان معيار ارزيابی هوش دارای ارزش زيادی نيست. شايد بتوانيم بگوييم هوشبهر متعلق به جامعه صنعتی بوده است، جامعه ای که زمان آن گذشته است.
امروزه هوش را مقوله ای بسيار گسترده می دانند. آقای گاردنر هوش را به 7 دسته تقسيم کرد که اخيرا خود او هوش بيش از 8 جزئی را مطرح کرده است. استفاده از هوشبهر باعث می شود چشممان به اين مفهوم کامل و جامع هوش چند جزئی بسته بماند.
در مقاله آمده است که :
مطالعات متعدد، ارتباط مثبت و قوي بين ضريب هوشي با موفقيت تحصيلي، ميزان درآمد، سطح سلامت، طول عمر و سطح اجتماعي و ارتباط منفي و قوي با بي‌کاري و ارتکاب جرايم را نشان داده است.




اگر سری به کتاب کلاسيک هوش هيجانی نوشته دانيل گولمن بزنيد، مطالعات متعددی را می توانيد ببينيد که ارتباط بين سلامت، درآمدو خوشبختی با هوشبهر را نفی می کند. مشهورترين مطالعه بر روی دانشجويان دهه 1940 هاروارد انجام شد که هوشبهر بالائی داشتند، بعد از 50 سال وقتی وضعيت درآمد و کاری آن ها را بررسی کردند هيچ ارتباطی بين هوشبهر و اين دو متغير پيدا نکردند.



بالاترين هوشبهر ثبت شده در تاريخ متعلق به خانم به اسم وساوانت با هوشبهر 220 است که کسی بوده که خوب جدول حل می کرده و در مسابقات تلويزيون برنده می شده است. ولی آمريکاييها می گويند نخبه ترين فرد جامعه آن ها ريچارد فينمن بوده با هوشبهر 123.





در جای ديگر مقاله آمده است :



با نگاهي به فهرست اسامي افرادي مانند لئوناردو داوينچي (ضريب هوشي220)، گوته (210)، پاسکال (195)، نيوتن (190)، لاپلاس (190)، ولتر (190)، دکارت (185)، گاليله (185)، کانت (175)، داروين (165)، موزارت (165)، بيل گيتس (160)، کوپرنيک (160) و اينشتين (160) به‌سادگي درمي‌يابيم که توسعه دانش بشر در طول تاريخ بيش از هر چيز مرهون افراد نابغه مي‌باشد.


اين قسمت از دو نظر قابل بررسی است: اولا هوشبهر در زمان جنگ جهانی اول در دانشگاه استانفورد طراحی شد. پس مسلما افرادی که در بالا از آن ها نام برده شده اسم هوشبهر را هم نشنيده بودند. اما اين که بدون گذرادن تست هوشبهر بتوان هوشبهر کسی را اندازه گرفت جای سوال بسيار زياد دارد.



مساله دوم در اين موضوع اين است که اگر باور کنيم که اين افراد با اين هوشبهر نقش بزرگی در رساندن جامعه بشری به قرن بيستم داشتند، اما دليل نمی شود که راهبرد آن ها در قرن بيست و يکم هم به درد بخورد. از شما می پرسم: در بيست سال گذشته از چند نفر مثل افرادبالا می توانيد نام ببريد که رشد علمی وابستگی قطعی به آنها داشته باشد. در واقع زمان خلاقيتهای بزرگ گذشته، قرن بيست و يکم زمان خلاقيت های گروهی است.



در اين مقاله اصرار شده که هوشبهر اساس سياست مهاجرتی کشورهای غربی است که نخبگان اين کشور را خارج کند. من در اين موضوع نيز شک دارم. تا حالا آيا شنيده ايد که به کسی بر اساس هوشبهر مهاجرت بدهند. آن چه بر اساس آن مهاجرت داده می شود موفقيتهای تحصيلی و کاری است که در آن ها چيزی بيشتر از هوش بهر اثر داشته است.



من در نتيجه مقاله هم نمی توانم با نويسنده مقاله موافق باشم. با اين که تاکيددارم که بايد شرايط برای جلوگيری از مهاجرت افراد با هوش جامعه فراهم شود. (نه فقط کسانی که هوشبهر بالائی دارند.) اما راه اين کار جدا کردن گروهی به نام نخبه نيست. راه اين کار با تمام افراد جامعه به عنوان نخبه برخورد کردن است. بايد در نظر داشته باشيم که تک تک دانش آموزانمان می توانند نخبه باشند. من فکر می کنم هر کسی که برای خودش اين قابليت را در نظر بگيرد که می تواند نخبه را بشناسد، از غروری بی جا رنج می برد.






در اين لينک می توانيد نقد ديگری بر اين مقاله را ببينيد :



Monday, January 4, 2010

ما تو کانادا و آمريکا زندگی نمی کنيم!




در نظر گرفته بودم که مطلبی را بنويسم، ولی کامنتی که روی دو تا پست قبل بود من را مصمم کرد که زودتر بنويسمش:
تو جلسه معلم مدرسه با اوليا نشسته بوديم. در اعتراض به برنامه حفظی شديدی که برای بچه ها طراحی شده بود گفتم که هدف از آموزش در تمام دنيا بيشتر کار بر روی مهارتهای ارتباطی، تحرک و خلاقيت بچه هاست و کار بر روی مهارتهای سواد رياضی و خواندن و علوم در درجه بعدی اهميت قرار می گيرد، در صورتی که ما زنگ ورزش بچه ها که فقط دو ساعت در هفته است را می گيريم برای حفظ کردن جملاتی که بچه ها چيزی از آن نمی فهمند.
پدر يکی از بچه ها برگشت و گفت: ما تو کانادا و آمريکا زندگی نمی کنيم. 
من به يک شرط با اين سخن موافقم و آن اين که بله آموزش فرزندان من بايد خيلی بهتر از آمريکا و کانادا باشد، يعنی اگر بخواهم مهارتهای ارتباطی را به فرزندم ياد دهم، گنجينه غنی دارم مثل گلستان. آمريکائی بايد برود ترجمه کتاب به قول خودشان رومی يا مولوی خودمان را بخواند (که يکی از پرفروش ترين کتابهايشان است) . ولی ما می توانيم به زبان خودمان بخوانيمش و کيف کنيم. پس آن چه آمريکائی و کانادائی در برنامه اش دارد را برای فرزندانمان ياد می گيريم تازه با گنجينه خودمان سعی می کنم غنی ترش  هم بکنم. اين می شود خلاقيت.
ولی اگر منظور اين باشد که فرزندان ما از آمريکائی و کانادائی کمترند و بايد به آموزشی پايين تر از آن ها راضی باشند، من چنين توهينی را نمی پذيرم.

هملت شازده کوچولوی دانمارک


پياژه می گويد کميت فکر کردن کودکان با ما بزرگسالان تفاوت نمی کند بلکه کيفيت آن متفاوت است. يعنی بچه ها کمتر از ما بزرگها فکر نمی کنند ولی جور ديگر فکر می کنند.
اين موضوع را بعضی از دست اندرکاران تئاتر شايد خوب درک نکردند که هروقت حرف تئاتر کودک می شود فکر می کنند بايد فقط کار روحوضی انجام داد.
کاملا مشخص است رضا بابک به انديشيدن بچه ها اهميت می دهد. اگر باور نداريد برويد و نمايش "هملت، شازده کوچولوی دانمارک" را با بازی ليلی رشيدی و پرستو گلستانه در تماشاخانه ايرانشهر در باغ هنرمندان ببينيد.
مشخصات:
نام نمایش : هملت شازده کوچولوی دانمارک
نام کارگردان : رضا بابک
نام بازیگران به ترتیب حروف الفبا : لیلی رشیدی , پرستو گلستانی , بهرام شاه محمدلو , حمیدرضا فلاحی , مریم بیدختی , جمشید جهانزاده
ساعت اجرا : 18:00
خيابان طالقانی، خيابان شهيد موسوی شمالی، ضلع جنوبی باغ هنر جنب خانه هنرمندان تلفن 7 - 88814126

مدير مدرسه و اختيار تام


آقای ميم در جلسه انجمن اوليا مربيان برگشت و در تعريف از مدير مدرسه گفت:" من آن چه که می خواهم بگويم از طرف خودم می گويم. آقای ب ، مدير مدرسه، هر کاری که بخواهد در مدرسه بکند، مختار است. هيچ کس اطلاعات ايشان را ندارد و اين کار در تخصص ايشان است. پس هر کار بکنند درست است."

دقايق آخر جلسه بود و من فرصتی برای پاسخ گفتن نداشتم، ولی فکر کردم اگر برای دادن پاسخ تا جلسه بعدی انجمن صبر کنم، حناق می گيرم. برای همين در اين جا پاسخی برای ايشان ، يا بهتر بگويم برای پيشگيری از حناق خودم، می نويسم.

تقريبا همه عالمان مديريت و جامعه شناسی عقيده دارند که انسان بطور برگشت ناپذيری پا به عصر جديدی گذاشته است که به نامهای متعددی، از جمله جامعه دانش، جامعه رويا، و جامعه اطلاعاتی ناميده می شود. يکی از مشخصه های عصر جديد اين است که ديگر فقط خدمتی که ارائه می دهيم اهميت ندارد، بلکه اين که آن خدمت چگونه ارائه می شود، به همان اندازه ارائه خدمت اهميت پيدا کرده است. يعنی اين که من بهترين درمان پزشکی را برای بيمارم ارائه دهم کافی نيست، بلکه لازم است که به بهترين وجه با او ارتباط برقرار کنم و با احترام به خصوصيات روحی او اين خدمت را انجام دهم. به همين دليل تئوری در ارائه خدمت پزشکی مطرح شده است که به "تئوری عامل" مشهور است. اين تئوری می گويد که پزشک عامل يا ايجنت بيمار است، وظيفه دارد که تمام اطلاعات لازم در مورد بيماری و راههای درمان را به بيمار بدهد، و بعد اين بيمار است که بايد از بين راههای موجود راهی را که خود صلاح می داند انتخاب کند. ممکن است بيمار درمانی را بخواهد که پزشک به آن اعتقاد ندارد، در اين صورت درمان بيمار توسط اين پزشک ادامه پيدا نمی کند. يعنی نمی گوييم پزشک بايد به هر چه بيمار می گويد گردن بنهد، ولی اجازه هم ندارد کاری را که بيمار انتخاب نکرده برايش انجام دهد. مثال از عالم پزشکی زدم که جز تخصصی ترين رشته هاست تا وقتی به مثال مدير مدرسه برمی گرديم ديگر حرفی نباشد. من که تا به حال نشنيدم کسی تخصص مديريت مدرسه داشته باشد، يا اگر هم چنين مدرکی باشد، نشنيدم که مديران مدارس ملزم به داشتن آن باشند. اما اگر حتی چنين تخصصی هم باشد:

مهم نيست آقای ب در مقام مدير مدرسه چه مقدار تجربه و تخصص دارد، وقتی قرار است تصميمی برای بچه های مدرسه بگيرد، بايد نظر والدين بچه را در نظر بگيرد. ممکن است والدين از مدير کاری را بخواهند که به آن اعتقاد ندارند، در اين صورت می توانند بچه هايشان را از مدرسه ببرند، ولی قاعدتا مدير اجازه ندارد هر طور که دلش می خواهد با دانش آموزان رفتار کند.